کاروان

داستان کوتاه ( غیبت )

" بالا شاه " لقبی بود که مردم محله به مشدآغا داده بودند . از بس به این و آن دستور میداد و از همه ی بچه های کوچه کار می کشید . مرده اش هنوز روی زمین بود و تنها دخترش بالای سرش نشسته و از غم و غصه های پدر می گفت و داد می کشید . چادر سیاهی رویش کشیده بودند و همسایه ها  رفته رفته  جمع می شدند تا دلداری بدهند . فک و فامیل هم  که شنیدند فورا پیدایشان شد . آنقدر دخترخاله و عمه و زن دایی قاطی هم بودند که نمی شد به آسانی تشخیص داد کی به کیه . از کنارها و بیگانگان دختر نمی گرفتند و برای پسرشان از فامیل دختر انتخاب می کردند . دختر خاله در عین اینکه دخترخاله ی مرده بود زن داییش هم میشد و در عین حال نوه ی پدری اش .

لعیا عروس بزرگتره با گریه های دختر" بالا شاه "دهانش را کج میکرد و چشماشو به او  نازک میکرد . باهم حلوا درست میکردیم . یواشکی بهم گفت : شیون هاشو نگاه نکن ! یکبار در ماه هم به پدرش سر نمیزد . من همش رسیدگی میکردم  . بعد گفت : همش می نشینه و پشت سر ما هاکه عروس هایشان هستیم بدگویی میکنه  . خیلی نانجیبه .

زن " بالا شاه " بیماری آلزایمر دارد و هنوز نمیداند چه اتفاقی افتاده است . جنازه دراز به دراز روبرویش هست و زنش گاهی چادر را از روی صورتش کنار می کشد و می گوید : مرد ! چرا خوابیدی . پاشو برو نان گرم بخر از گشنگی مردم .بازار غیبت خیلی داغ بود که زدم بیرون . هوا برام سنگین شده بود . دختر مرده از بس یک پایش خانه ی پدر و یک پایش خانه ی خودشان بود واقعا پیر شده بود درحالی که سن زیادی نداشت . از بی انصافی لعیا دلم گرفت .

بعدازظهر رفتم سری به دختر مرده که دوست خوبم بود بزنم . لیدا هم درآنجا بود . از دیدنش در آنجا تعجب کردم . اون کجا ... اینجا کجا ؟ دوست هم محله ای مان که هفت - هشت سالی می شد به یک جای دیگر رفته بودند . مدتها بود ندیده بودمش . با خوشحالی آمد نشست کنارم . بحث کشید به سر و وضع اطرافیان و طرز برخوردشان باهم که حتی در مقابل مردم هم به هم با خصم نگاه میکردند . گفتم : لیداجان ! صبح که اینجا بودم لعیا عروس بزرگترشان حالم راچنان گرفت که مجبورشدم برم خانه . همش غیبت و همش بدگویی این و آن را میکنه . لیدا یکهو چهره اش سرخ شد و گفت : من برم بیرون یه هوایی بخورم . از موقع ناهار اینجا نشستم خوابم میاد . و پا شد رفت . یک نفر بلند گفت : لعیا جان پاشو خواهرت  را بدرقه کن انگارشوهرش آمده دنبالش داره میره خونه ا ش . حیوونی امروز خیلی زحمت کشید  پاشو !

حالا نوبت من بود که سرخ بشوم.

 

 

 


 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir